قسمت ششم رمان گروگان گیری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به همه ی دوستان.من نویسنده رمان گروگانگیری هستم. لطفا پس از خواندن هر پست نظرتان را درج کنید.ممنون از همه شما. حسرت نبرم به خواب آن مرداب کارام درون دشت شب خفته است دریایم و نیست باکم از طوفان دریا همه عمر،خوابش آشفته است

چند سالتونه؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان گروگان گیری و آدرس hamghadam1377.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 86
بازدید دیروز : 67
بازدید هفته : 395
بازدید ماه : 374
بازدید کل : 65641
تعداد مطالب : 50
تعداد نظرات : 58
تعداد آنلاین : 1



آمار مطالب

:: کل مطالب : 50
:: کل نظرات : 58

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 86
:: باردید دیروز : 67
:: بازدید هفته : 395
:: بازدید ماه : 374
:: بازدید سال : 6722
:: بازدید کلی : 65641

RSS

Powered By
loxblog.Com

قسمت ششم رمان گروگان گیری
چهار شنبه 23 اسفند 1391 ساعت 20:26 | بازدید : 6655 | نوشته ‌شده به دست hamghadam | ( نظرات )

نیما:نیمرو رو که خودمم بلدم.من ماکارونی و مرغم بلدم بپزم.من خودم برم آشپزی کنم سنگین ترم.فقط (به نفس اشاره کرد)شما تشریف بیارید جای ظروف رو نشونم بدید.
نفس:اگه به ما هم ناهار بدید میام.
نیما:پس انتظار دارید ندم.رنگتون از ضعف زرد شده.برای اینکه رو دستمون نمونید باید بهتون غذا بدم.
نفس آروم لبخند زد و گفت:ببخشید می تونم یه سوال بپرسم؟
نیما:بفرمائید صاحب خونه.
نفس:شما چند روز می خواید اینجا بمونید؟اصلا شما برای چی اینجائید؟چرا مارو گروگان گرفتید؟
به اینجای حرف نفس که رسید نیما زد زیر خنده.اینقدر بلند که نفس از تعجب خشک شده بود.دو پسر دیگه هم با صدای خنده نیما اومدن کنار در اتاق.
یکی از پسرها:چی شده نیما؟چرا اینقدر بلند می خندی؟
نیما بریده بریده گفت:اینا.....فکر می....کنن....ما گروگا....گروگان گرفتیمشون......
وبعد دوباره خندید.دوپسر دیگر هم زدند زیر خنده.نیما خنده اش که تمام شد گفت:با عرض معذرت ولی ما که گروگان نگرفتیمتون.ما فقط یه چند هفته ای می خوایم اینجا بمونیم و بعد هم میریم.البته اگه شما هم می خواید تا وقتی که ما می خوایم بریم تو این اتاق نمونید به رفتار خودتون بستگی داره.
شمیم :یعنی چی؟
یکی از پسرا:یعنی اینکه با ما می تونید دوستانه زندگی کنید و فکر به پلیس زنگ زدن به سرتون نزنه و قصد لو دادن مارو نداشته باشید.
نفس:مگه چیکار کردید که ما بخوایم لوتون بدیم؟
نیما:اینکه چیکار کردیم به خودمون ربط داره ولی در مورد لو دادن شما منظورم اینه که مارو به جرم دزدکی وارد شدن به خونتون حتی بعد از رفتنمون لو ندید.
نفس کمی فکر کرد و گفت:بسیار خوب.هرچی باشه بهتر از موندن تو این اتاقه.
نیما:باشه.ما به شما اعتماد می کنیم و اجازه میدیم از اتاق بیاید بیرون ولی قولتون یادتون نره.
نفس:من جوری تربیت شدم که هیچ وقت زیر قولم نزنم.
نیما:خوبه.حالا شما تشریف بیارید آشپزخونه برای ظرفا.
نفس:باشه.
نیما رو به دو پسر دیگر:شما هم این کلاهای مسخره رو دربیارید.
یکی از پسرا:عمرا.من به دخترا اعتماد ندارم.
پسر دیگر:من هم همینطور.
نفس رو به دخترا:بچه ها من که کلاه یکی رو درآوردم برای هفت پشتم بسه هنوز جای سیلی که خوردم درد می کنه.شما بفرمائید به خدمت این دو تا برسید.
شمیم و آرام نگاهی به هم کردند و گفتند:بزن بریم.
پسرا به سمت سالن فرار کردند و شمیم و آرام هم به دنبالشان.
نیما رو به نفس گفت:من واقعا بابت سیلی که بهتون زدم معذرت می خوام.عصبی شدم.البته شما هم تلافی کردید.خداییش دستتون سنگینه.یه لحظه مخم سوت کشید.
نفس:منم ازتون معذرت می خوام.
نفس به سمت سالن به راه افتاد.به در اتاق که رسید با صحنه ای که جلویش بود بلند زد زیر خنده.نیما با شنیدن صدای خنده او به سمت در اتاق آمد و او هم با دیدن آن صحنه شروع به خندیدن کرد.شمیم کلاه یکی از پسرها رو کشیده بود و سر خودش کرده بود و آن پسر هم بدنبالش می دویدوآرام هم که نتوانسته بود کلاه آن پسر را بکشد روی کول یکی از پسرها بود و جیغ میزد.نفس و نیما از خنده کف سالن ولو شده بودند.توجه آن چهار نفر هم به سمت آنها جلب شد و از حرکت ایستادند.پسری که دنبال شمیم بود از فرصت استفاده کرد و بازوی شمیم را محکم گرفت و کلاهش را از سرش کشید.آرام حالا که آن پسر روی زمین گذاشته بودش سریع کلاه پسر را کشید و پا گذاشت به فرار.دوباره با دیدن این صحنه صدای خنده نفس و نیما هم بلندتر شد.نیما خودش را کنترل کرد و سریع بلند شد و داد زد:بسه دیگه.
همه از حرکت ایستادند.نفس هم بلند شد و نشست و به آن دو پسر چشم دوخت.
نفس:نمی خواین خودتونو معرفی کنید.
نیما:من اسمم نیماست.26سالمه.فوق لیسانس کامپیوتر.
یکی از پسرها:من شهنامم.26سالمه.فوق لیسانس حسابداری.
پسر دیگر:من اسمم آرشامه.26 سالمه.فوق لیسانس تجربی و در شرف پزشک شدن.
شمیم:من شمیم هستم.22سالمه.تجربی
نفس:منم نفسم.22 سالمه.تجربی
آرام:من آرام هستم.22 سالمه.تجربی
پسرا با هم:شما همه تجربی هستید؟
دخترا با هم :بلــــــــــــــــــه....
شهنام:اگه بله سر سفره عقدتونو هم این جوری بگید که داماد بیچاره سکته می زنه.....
نفس:بزنه.....از خداش هم باشه...
پسرا با هم:اون که بلــــــــــــــه...
دخترا زدند زیر خنده و پسرا هم خندیدند.
نیما زود خودشو جمع و جور کرد و گفت:بسه دیگه....مردیم از گشنگی.
دخترا و پسرا باهم:اون که بلــــــــــــه.......100 درصد.....
نیما:شماها امروز قرص بله خوردین....بیاین بریم یه فکری به حال این شکمامون بکنیم که روده کوچیکه بزرگه رو خورد...

ادامه دارد........
امشب یه خورده بیشتر نوشتم کیف کنید ولی دیگه تا عید طولانی نمیذارم.

در ضمن عیـــــدتون هم پیشاپیش مبارک.رمان منو می تونید در سایت نودوهشتیا هم بخونید.www.forum.98ia.com/t837587.html#post9095468

 اینی که گذاشتم لینکشه.برید نقد کنید،تشکر کنید،+ بدیدوممنونم از همه شما عزیزان.



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
الهه در تاریخ : 1393/2/28/7 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: